درجستجوی خویش

ساخت وبلاگ

 باید تایپ مقاله ام رو تا فردا تموم کنم، باید فرانسه بخونم، باید لباسهام رو اتو کنم و ... . اما به جاش نشستم الکی چرخیدن توی نت. به جاش نشستم فکر کردن به حرفهای پویا. دیشب می خواستم تنها یه شیطنت کرده باشم که به محمود گفتم سرپرست برنامه رو سلام برسون. محمود سرش گرم بود و گیر داد باهاش حرف بزن. نمی خواستم ولی حرف زدم. بعد چهار سال. چه همه چی یادش بود. چقدر به من فکر می کنه. من یادم رفته بود از دفتری که بهش دادم و گفتم به خودم پسش بده، الان دیگه نه اون دفتر، نه نوشته های توش، نه احساسات اون روزهایم برام ارزشی نداره. اون اندازه بی ارزش که فراموششون کردم. چقدر گفت که حماقت کرده، چقدر گفت که احمق بوده و هست و تمامی این حرفهاش هیچ اثری در من نکرد. خوشحالم از این که دیگه به تک تک کلمه هاش فکر نمی کنم و تفسیرشون نمی کنم. خوشحالم که دیگه روی حرفش حساب نمی کنم. اما هیچ وقت فکر نمی کردم که از حرف زدن دوباره با من این اندازه خوشحال شه و این اندازه هنوز توی ذهن و قلبش باشم. دیشب دوست نداشتم در مورد گذشته حرف بزنیم و اون دوست داشت. دیشب فهمیدم ارزش اینکه توی یه رابطه خوب رفتار می کنی،  کی معلوم میشه. من فراموش کردم چون باری روی دوشم نبود و اون فراموش نکرده  چون باری روی دوشش سنگینی می کنه.  می فهمم که اصلا نشناختمش. از دیروز این حرفش توی گوشمه"در بدترین شرایط زندگیم یاد تو می افتادم، که از من متنفری و دوستم نداری".  دونستن اینکه واسه یه آدم اینقدر مهم بودم چند ساعتی مست و خوشحالم کرد. الان که فکر می کنم،  چه احساس مسخره ای بود. وقتی تصور اینکه توی یاد یه آدم همش رژه می رفتی و به نوعی عذابش میدادی ، خوشحالت می کنه. یعنی اینکه چقدر خودخواهی،  یعنی اینکه عشق کشکه، یعنی اینکه بهتر از اون نیستی و چه بسا شاید بدتر هم باشی. گاهی نگاه به گذشته همچی رو وارون اونچه تصور می کردی نشون میده.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 212 تاريخ : شنبه 29 تير 1392 ساعت: 4:22

این روزها کتاب "وقتی نیچه گریست " را می خونم. رمانی است در مورد روان درمانی. جنبه آموزشی دارد. جدا از تاثیر رمان که ذهنم رو درگیر کرده، داستانهای دیگه ای هم پیش اومده که درگیرش شدم. می خواهم امروز، اینجا، بالا بیارم هر آن چیزی رو که ذهن و روحم رو سنگین کرده. می خواهم بدون دیلیت کردن کلمه ای بنویسم. بدون ادیت و ویرایش. شاید ناخودآگاهم در این نوشته ها پدیدار بشه. از لایه های بیرونی شروع می کنم. چیزی که درهمین لحظه درگیرم می کنه یک جمله از افسانه و حرف های دیروز محمود است. افسانه گفت که محسن گفته اگر می خواهیم دوست بمونیم نباید این قدر ماجراها رو کش بدهیم. این حرف رو تعبیر می کنم برای خودم، یعنی من هم مقصرم. یعنی محسن من رو هم تقصیر کار می دونه. یعنی این که محسن در مورد من چه جوری فکر می کنه خیلی برام مهمه. اینجا که میرسم این جمله محمود پتکی میشه که می خوره توی سرم" تو خيلی واست مهمه که همه در موردت خوب فکر کنن". خوب واسم واقعا مهمه. واسم مهمه که واسه ی همه مهم باشم. که همه دوستم داشته باشن. محمود ادعا می کنه واسه اون مهم  نیست. واسش مهم نیست که الهام دیروز بهش کم محلی کرده ولی به نظرم خیلی براش مهم بود که چند بار توی گفته هاش این رو تکرار کرد. شاید این جمله میاد توی خودآگاهش و پسش می زنه. اصلا من به اون کاری ندارم واقعا آدم نباید اصلا فکر دیگران در مورد خودش واسش مهم باشه. چرا واسم مهمه؟ چرا این اندازه فکر بعضی ها واسم مهمه. مثل محسن. چرا از تحسین کردنشون خوشم میاد. شاید تا الان خیلی مواقع خودم نبودم تا تحسین شوم. دیروز ناراحتی ام رو بروز دادم ولی محمود می گه تو بزرگتر از اونی هستی که بخوای این مساله رو مطرح کنی. من بزرگتر نیستم. من هم یه آدم معمولی هستم که ناراحت می شوم. من پرتوقع ام؟ خیلی ناراحتم از این که بچه ها این طور در مورد من فکر کنند که من پر توقع هستم یا با حساسیت زیاد برخورد می کنم. از این بیشتر ناراحتم. بیشتر نگران این هستم که اون شب چه تصوری از من کردند. من اگر به کارم اطمینان داشته باشم که درسته جرا باید نگران این مساله باشم. دیروز چند بار تصمیم گرفتم که دیگه تا یه مدتی برنامه ها رو شرکت نکنم. وقتی به این مساله فکر می کردم اشکم در میومد. چرا باید این قدر وابسته باشم. محمود میگه روی بچه ها این قدر حساب نکن. رو ی پای خودت باش. من که بودم روی پای خودم بودم. دوباره می تونم بی احساس شوم. بدون هیچ رابطه ی نزدیکی. چرا آدم نباید روی رابطه ای حساب کنه. دوباره اون حس میاد سراغم حسی که بارها اومده و تصمیم گرفتم که مثلا فلانی رو از دلم بیرون کنم. حس این که به من خیانت شده. حس این که نا امیدم کردند. حس این که در اون حدی که فکر می کردم نبودن. حس این که باید کنار گذاشته شوند. نمی دونم و این حس کنار گذاشته شدن چقدر دلم  را به درد میاره. یه از دست دادن دیگه. یه دلهره ی از دست دادن دیگه. ابتدا می خواهم با چنگ و دندون نگهشون دارم. بعد نا امید میشوم و کلا پاکشون می کنم. همیشه توی زندگیم یه سری آدمها این طوری بودند. برگرد به عقب یه بازه ای لیلا بود یه بازه ای مرجان بود یه بازه ای لیلی بود. یه بازه ای دوستان پارکم. شاید نقطه اتصال رو پارک می بینم. گویا همیشه دلم می خواهد یه نفر باشه که من تمام اتکام روی اون باشه و تمام اعتمادم به اون باشه و شاید الان دارم منتقلش می کنم از محسن به محمود و افسانه. یه رابطه ایده ال. هر بار تنها این رابطه رو انتقال میدهم از شخصی به شخص دیگه. مهم نیست که اون شخص کسی باشه که باهاش رابطه عاطفی دارم یا نه. انگار یه نیاز اساسی به این دارم که یه رابطه ی ایده ال داشته باشم که برام اطمینان بیاره که من رو مشغول خودش کنه. که ذهنم درگیرش شه. که چی که چی. خیلی خسته شدم. کافیه واسه امروز.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 175 تاريخ : شنبه 8 تير 1392 ساعت: 14:05